شعر بسیار زیبای آقای مصطفی رحماندوست
دو تا عینک به من دادند،
برای خوبتر دیدن
دوتاشان مثل هم، اما
یکی تیره، یکی روشن
یکی را می زدم، شب بود
دلی پُر کینه با من بود
و با آن دیگری شب هم
برایم روز روشن بود
دلم با هر دو تا عینک
چو سیر و سرکه می جوشید
برای دیدن دنیا
به رنگ زنده می کوشید
اگر دیدی دو تا عینک
میان کوچه افتاده
رها کن، چون که باید دید
بدون عینک و ساده
برچسبها: شعرمصطفی رحماندوست
دل مادر انار غمگینی ست
که ترک خورده است در دستم
با دل ترد او چرا گاهی
مثل یک تکه سنگ بد هستم
او دلش را به من سپرده ولی
دست من سردُمثل پاییز است
حرف هایی که می زنم گاهی
مثل یک بوته خار نوک تیز است
دل او با چه خوب خواهد شد
بوسه یا هدیهُ اشک یا لبخند
این ترک های سرخ را آیا
عذرخواهی نمی زند پیوند؟
مریم اسلامی
برچسبها: مادرمریم اسلامیشعرآسمانی ها
سلام ای محمد
که چشمه ی حیاتی
تو ساحل امیدی
تو کشتی نجاتی
چو باغ سبز ایمان
پر از گل و سروری
پیام تو حقیقت
تو شهر علم نوری
غروب ظلم و جوری
بهار عدل و دادی
فروغ شبهای تار
نوید صبح شادی
تو گوهری یگانه
ز گنج کردگاری
تو آخرین نشانی
ز راه رستگاری
بر آسمان قلبم
نشانده ام تا ابر
ستاره ای درخشان
به یادت ای محمد...
.
.
شاعر:خانم معصومه حمیدی
برچسبها: حضرت محمدشعر